پروانه اي عاشق فيلسوفي شد كه مشغول نوشتن كتابي بود ...
درباره عشق
يك روز پروانه گفت كه به محبت و توجه نياز دارد،
فيلسوف يك فصل به كتابش اضافه كرد... در باب اقسام محبت.
روز ديگر پروانه از غصه ي تنهاييش اشك ريخت و فيلسوف فصلي جديد نوشت...
درباره ي فوايد اشك.
روزي پروانه لب به سخن گشود و از مرد گله كرد.
و فيلسوف بيانيه اي قرا در تبرئه خويش به كتاب اضافه كرد.
بالاخره يك روز پروانه دلشكسته شد و رفت
و مرد فصل ﺂخر كتابش را با عنوان بي وفايي پروانه ها نوشت.
و مرد هرگز نفهميد كه يك پروانه گاهي بايد كلمات عاشقانه بشنود، گاهي احتياج به دست هايي دارد كه در سكوت اشك هايش را پاك كند،
و گاهي بايد كمي شكوه كند!
او هرگز نفهميد كه عشق واقعي در قلب پروانه بود و در اشك هايش و در شكوه هاي كودكاني اش... .
پروانه به جاي ديگري سفر كرد و ﺂدم هاي ديگري را عاشق كرد...
ولي هيچ كس با خواندن كتاب مرد عاشق نشد.
اگر كسي را دوست داري به او بگو
زيرا قلب ها با حرف هايي كه گفته نشده اند مي شكنند. 
:: بازدید از این مطلب : 1001
|
امتیاز مطلب : 167
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46